کد مطلب:254159 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:239

دوران امامت و داستانها
امام هادی (علیه السلام) در سن هفت سالگی به امامت رسید و امامت ایشان 33 سال به طول انجامید. یك سال بعد از امامت یعنی در سن هشت سالگی مادر خود را از دست داد.

1- امام هادی (علیه السلام) در مدینه زندگی می كرد و امامت را در همان جا شروع كرد. از یحیی بن هرثمه روایت شده كه گفت: مرا متوكل به سوی مدینه فرستاد تا امام هادی (علیه السلام) را از مدینه به سامره ببرم به دلیل بعضی از حرف ها كه به گوش متوكل رسیده بود و هنگامی كه به مدینه وارد شدم مردم اهل مدینه فریاد زدند طوری كه من مانند آن را نشنیده بودم، آنها را



[ صفحه 13]



آرام كردم، قسم خوردم كه من مأمور آن حضرت هستم و قصد رساندن زیانی به آن حضرت ندارم. داخل منزل حضرت امام هادی (علیه السلام) شدم و آنجا را گشتم؛ ولی جز قرآن، دعا و مانند آن ها را نیافتم. با امام هادی (علیه السلام) خارج شدیم و خودم در طول سفر خدمه ی امام هادی (علیه السلام) بودم و به آن حضرت خوش رفتاری می نمودم. در آن روزهایی كه با هم در راه بودیم روزی دیدم كه حضرت سوار بر اسب خود شده و جامه ی بارانی پوشیده و دم اسب خود را گره زده من تعجب كردم از این كار او؛ چون آن روز، آسمان صاف و بی ابر بود و آفتاب طلوع كرده بود. مدتی نگذشته بود كه ابری در آسمان ظاهر شد و باران تندی شروع به بارش كرد و حضرت هاد رو كرد به من و فرمود: «می دانم كه تعجب كردی آنچه را كه دیدی و فكر كردی كه من می دانستم كه امروز باران می آید و تو نمی دانستی؛ ولی این طور نیست كه تو فكر كردی. من در صحرا زندگی كرده ام و صحرا را می شناسم بادی را كه در پشتش باران دارد، می شناسم. در هنگام صبح بادی وزید و من بوی باران از آن باد فهمیدم و لباس بارانی پوشیدم.» ما به شهر بغداد رسیدیم و نزد



[ صفحه 14]



اسحاق ابن ابراهیم طاهری رفتیم. اسحاق حاكم بغداد بود. وقتی به پیش اسحاق رسیدیم او به من گفت: آن مرد كه با تو همسفر شده است امام علی النقی (علیه السلام) پسر پیغمبر است. و تو می دانی كه متوكل با امام دشمنی دارد و اگر تو به متوكل چیزی بگویی كه امام هادی (علیه السلام) را از بین ببرد پیغمبر را از خود ناراحت كرده ای.

ما از بغداد خارج شدیم و به سامره رفتیم. در سامره نزد وصیف تركی كه حاكم سامره بود، رفتیم. چون من قبلا نوكر وصیف تركی بودم وقتی كه او مرا دید، گفت: ای یحیی! اگر مویی از سر این مرد (یعنی امام هادی (علیه السلام)) كم شود تو را می كشم. من دیگر از حرف های اسحاق بن ابراهیم طاهری و وصیف تركی تعجب كردم. من آنچه از آن حضرت در طول سفر دیده بودم و سفارشات آن دو حاكم را نزد متوكل بردم و برای متوكل تعریف كردم. متوكل به آن حضرت جایزه داد به خوبی از آن حضرت پذیرایی كرد و خوبی و احسان خود را بر آن حضرت آشكار كرد. [1] .



[ صفحه 15]



2- متوكل كه به بیماری سخت و لاعلاجی مبتلا شده بود شخصی را نزد امام هادی فرستاد كه قضیه ی بیماری متوكل را تعریف كند و راه بهبود را از امام هادی (علیه السلام) بگیرد. مادر متوكل كه از این بیماری خیلی می ترسید مقدار زیادی پول و مال خود را نذر امام هادی (علیه السلام) كرد كه اگر بیماری متوكل شفا یافت آن پول را به امام هادی (علیه السلام) بدهد. سپس فتح به خاقان به متوكل گفت: می خواهی نزد امام هادی (علیه السلام) برویم. متوكل گفت: من كسی را نزد امام هادی (علیه السلام) فرستاده ام و بر می گردد. متوكل شخصی را كه نزد امام هادی (علیه السلام) فرستاده بود، آمد و گفت: امام هادی (علیه السلام) در مورد بیماری شما فرمودند: «پشكل گوسفند را كه در زیر پای گوسفند مالیده شده در گلاب بخیسانید و بر آن زخم ببندید.» كسانی كه در اطراف متوكل ایستاده بودند، خندیدند؛ اما فتح بن خاقان گفت؛ می دانم كه حرف امام هادی (علیه السلام) بی اصل نیست و به آنچه فرموده؛ عمل كنید؛ چون ضرری نخواهد داشت.

هنگامی كه دوا را بر زخم مالیدند و بستند در یك ساعت درد از متوكل دور شد و مادرش خوشحال شد؛ پس آن مقدار



[ صفحه 16]



پولی را كه نذر بهبودی متوكل كرده بود كه مقدارش ده هزار دینار بود در كیسه كرد و سر آن كیسه، مهر خود را زد و برای امام علی نقی (علیه السلام) فرستاد.

چون متوكل از آن مرض شفا یافت و بهتر شد مردی كه او را بطحایی می گفتند نزد متوكل بود، او كسی بود كه بد امام هادی را خیلی پیش متوكل می گفت. یك روز به متوكل گفت: امام هادی (علیه السلام) مقدار زیادی اسلحه، پول و مال جمع كرده و قصد خارج شدن از اینجا را دارد، متوكل به سعید گفت: بی خبر به خانه ی امام هادی می روی و هر چه در خانه ی او یافتی برای من بیاور. سعید در میان شب نردبانی برداشت و به خانه ی حضرت رفت. نردبان را بر روی دیوار گذاشت. سعید به دلیل تاریكی شب، راه را گم كرده بود و حیران شده بود كه ناگهان حضرت هادی (علیه السلام) از داخل خانه، سعید را صدا زد: «ای سعید! صبر كن تا شمعی برای تو بیاورم.» هنگامی كه شمع برایم آوردند پایین رفتم و دیدم كه حضرت لباسی از پشم پوشیده، عمامه ای از پشم به سر بسته، سجاده ی خود را بر روی حصیری باز كرده و بر بالای سجاده رو به قبله نشسته است. در



[ صفحه 17]



همان لحظه حضرت هادی (علیه السلام) فرمود: «برو در این خانه، حجره ها را بگرد.» من رفتم و حجره ها را گشتم در آنجا چیزی پیدا نكردم مگر یك كیسه پر از پول كه بر سر آن مهر مادر متوكل خورده بود. سعید در خانه یك شمشیر با غلاف چوبی پیدا كرد آن شمشیر و آن كیسه ی پول را نزد متوكل برد. متوكل هنگامی كه مهر مادر خود را بر روی كیسه های زر دید، مادرش را طلبید و از جریان ماجرا سؤال كرد، مادرش به متوكل گفت: من این كیسه ها را برای امام هادی (علیه السلام) فرستادم. امام هنوز مهرش را برنداشته. متوكل وقتی این صحنه را دید یك كیسه ی دیگر به آن پول ها اضافه كرد و گفت: ای سعید! این كیسه ها و شمشیر را برای او ببر و از امام عذرخواهی كن. هنگامی كه آن كیسه ها را نزد امام هادی (علیه السلام) بردم به او گفتم: سید از تقصیر من بگذر كه بی ادبی كردم و بدون اجازه وارد خانه ی شما شدم؛ چون مأمور بودم و معذور، حضرت هادی (علیه السلام) فرمودند: «به زودی خواهند دانست آنها كه ستم می كنند، بازگشت آنها به سوی كجاست.»

3- شیعه ای وحشت زده خدمت امام هادی (علیه السلام) آمد و



[ صفحه 18]



گفت: یكی از نیروهای متوكل، نگین انگشتری نزد من آورده است كه از آن انگشتر بسازم و این نگین نزد من شكست و دو نیمه شد. می دانم كه او مرا می كشد. حضرت هادی (علیه السلام) فرمود: «امید است كه خداوند اصلاح كند. فردا، نوكر متوكل می آید و می گوید كه میان زن ها دعوا شده است. اگر می شود آن نگین را دو نصف كن و دو انگشتری بساز.» او پول فراوانی گرفت و از نگین شكسته، دو انگشتری ساخت.

4- منصوری شیعه بود، اول در دربار متوكل عباسی سمتی داشت و به علت شیعه گری از چشم متوكل افتاد و او را از دربار بیرون انداختند. منصوری می گوید: فقر و فلاكت به من روی آورد. به امام هادی (علیه السلام) از حال خودم شكایت كردم و گفتم: به جرم شیعه گری متوكل مرا بیرون انداخته و چیزی ندارم. حضرت هادی (علیه السلام) فرمودند: «امید است كه اصلاح شود انشاءا....»

هنگامی كه شب شد، متوكل چند نفر را به دنبال من فرستاد. در بین راه فتح بن خاقان را دیدم كه منتظر من بود و معلوم شد كه متوكل درباره ی من دستور جدیدی داده است. چون خود



[ صفحه 19]



متوكل مرا دید از من عذرخواهی كرد و پاداش فراوانی به من داد و سمتی را كه داشتم، به من واگذار كرد. بعد خدمت امام هادی (علیه السلام) رفتم، تشكر كردم و گفتم: آیا شما نزد متوكل وساطت مرا نمودید؟ فرمودند: «خداوند می داند كه ما جز او پناهی نداریم، در سختی ها به كسی جز او رو نمی آوریم و خداوند ما را عادت داده است كه از او بخواهیم تا به ما عنایت كند. [2] اگر كسی از خدا اطاعت كند، از گناه دوری كند و به اهل بیت متوسل شود، خداوند در سختی ها به فریاد او می رسد.

5- قطب راوندی از ابوهاشم جعفری روایت كرده است كه می گفت: روزی به خدمت حضرت امام علی النقی (علیه السلام) رسیدم. وقتی مرا دید با زبان هندی شروع به سخن گفتن نمود. من نتوانستم درست جواب امام بدهم. در كنار آن حضرت سنگ ریزه های فراوانی ریخته بود و امام هادی (علیه السلام) یك سنگ ریزه ی كوچكی را از زمین برداشت، مكید، سپس به من داد، من آن را در دهان گذاشتم و به خدا سوگند هنگامی كه می خواستم از پیش آن حضرت مرخص شوم به 73 زبان دنیا



[ صفحه 20]



می توانستم صحبت كنم كه اولین آن، زبان هندی بود. [3] .

6- امام هادی (علیه السلام) اصحاب فراوانی دارند كه بسیاری از آنها شیعه هستند و از جمله ی آنان، حضرت عبدالعظیم حسنی است كه در شهر ری مدفون است. او از دوستداران حضرت هادی (علیه السلام) است و امام هادی (علیه السلام) برای او احترام خاصی قائل بودند. او كسی است كه ایمان را نزد امام هادی (علیه السلام) به این صورت یاد گرفت: خدا یكی است و شبیه برای او نیست. جسم نیست؛ بلكه خالق جسم است. همه چیز را خلق نموده است، همه چیز به دست اوست و او مالك آنهاست. محمد (علیه السلام)، پیامبر است و او آخرین پیامبران است و پیامبری بعد از او نخواهد آمد. دین او پایان همه ی ادیان است. امیرالمؤمنین، علی بن ابی طالب وحی پیامبر است و بعد از امیرالمؤمنین، حسن، حسین، علی بن حسین، محمد بن علی، جعفر بن محمد، موسی بن جعفر، علی بن موسی، محمد بن علی، علی بن محمد، حسن بن علی و بعد از او فرزندش كه غایب می شود و روزی، ظاهر می شود و جهان را پر از عدل می كند.



[ صفحه 21]



7- شیخ مفید روایت كرده است: ابساطی یكی از دوستداران امام هادی (علیه السلام) بود. گفت: وارد مدینه شدم و خدمت امام علی النقی (علیه السلام) رسیدم، حضرت از من پرسید كه حال واثق چگونه بود؟ گفتم: حالش خوب بود و من ده روز است كه از نزد او آمده ام. امام فرمود: «اهل مدینه می گویند او مرده است.» عرض كردم: من از همه ی مردم به او نزدیك تر هستم و از حال او بیشتر مطلع هستم. دوباره فرمود: «مردم می گویند كه واثق مرده است.» چون این سخن را گفت، فهمیدم كه امام خودش پیش بینی كرده است كه چه خواهد شد. سپس فرمود: «جعفر چه كار كرده؟» عرض كردم: به بدترین حال در زندان است، فرمود: «او خلیفه خواهد شد.» دوباره فرمود: «ابن زیات چه كرد؟» گفتم: ریاست امور مردم به دست او بود و امر، امر او بود، فرمود: «ریاست او بر او نماند.» چند لحظه ای امام دیگر صحبت نكرد و بعد فرمود: «چاره ای نیست. امر، امر خداست. ای دوستان! بدانید كه واثق مرده است، جعفر به جای متوكل نشست و ابن زیات كشته شد.» عرض كردم: این اتفاقات كی رخ داده است. بعد از بیرون آمدن تو به مدت شش روز از آنجا.»



[ صفحه 22]



8- ابن بابونه و دیگران از صفر بن ابی دلف روایت كرده اند: وقتی حضرت امام علی نقی (علیه السلام) را به سرمن رأی (شهری كه امام را به آنجا فرستادند) آوردند به خدمت آن حضرت رفتیم كه خبری از آن جناب بگیرم، فهمیدم كه متوكل امام هادی (علیه السلام) را زندانی كرده است. من نزد زندان بان امام هادی (علیه السلام) كه نامش زراقی حاجب بود، رفتم. او از من پرسید: برای چه كاری آمده ای؟ گفتم: به دیدن شما آمده ام، ساعتی نشستم وقتی كه اتاق، خلوت شد به من گفت: حتما آمده ای كه خبری از مولای خود بگیری. من ترسیدم و گفتم: مولای من خلیفه است. او به من گفت: ساكت شو كه مولای تو حقیقی است، و گفته هایش حقیقت دارد و من نیز به او اعتقاد دارم، گفت: می خواهی او را ببینی؟ گفتم: بلی. گفت: صبر كن كه صاحب زندان بیرون برود (یعنی همان رئیس زندان) و وقتی رفت، تو را پیش مولایت می برم. ساعتی بعد او رفت و كسی را پیش من فرستاد كه مرا به نزد امام هادی (علیه السلام) ببرد. ما پیش امام رسیدیم، هنگامی كه به نزد امام هادی (علیه السلام) رسیدیم، دیدم حضرت روی حصیری نشسته و در جلوی او قبری كنده اند. سلام كردم و در خدمت



[ صفحه 23]



امام نشستم. حضرت هادی (علیه السلام) فرمود: «برای چه اینجا آمده ای؟» گفتم: آمده ام از احوال شما با خبر شوم. وقتی نگاهم به قبر افتاد، گریه كردم. حضرت فرمود: «گریان مباش كه در اینجا و در این وقت از اینان به من آسیبی نمی رسد.» گفتم: الحمد ا... بعد به امام هادی (علیه السلام) عرض كردم: معنی این آیه «لا تعادوا الایام فتعادیكم» چیست؟ حضرت فرمود: «خداحافظی كن و از اینجا بیرون برو كه اینجا برای تو امن نیست و می ترسم تو را اذیت كنند.»



[ صفحه 24]




[1] منتهي الآمال.

[2] زندگاني چهارده معصوم.

[3] منتهي الآمال.